a

سردار نجات که از سال ۷۹ تا ۸۹ مسئولیت مستقیم حفاظت از رهبرمعظم انقلاب را برعهده داشتند در بیان خاطرات خود به خاطره ای از سفر به زابل سخن میگوید که بسیار برایش شیرین است :

                                                                                                                                                       

یک مرتبه به زابل رفته بودیم و «آقا» علاوه بر دیدارهای معمولی، یک دیدار هم با خانواده شهدا داشتند.

معمولا در دیدار با خانواده شهدا، تعداد خانم‌ها بیشتر است. برای همین وقتی قسمت خانم‌ها پرشده بود، قسمت آقایان هنوز چند جای خالی داشت.                                                                                                                                                    

من در حیاط راه می‌رفتم که می‌دیدم یک پیرزنی سرگردان آنجا ایستاده است. به او گفتم چرا اینجا ایستادی؟ گفت آمده‌ام‌ «آقا» را ببینم ولی نمی‌شود چون جا نیست و من در حیاط مانده‌ام.

به او گفتم همراه من بیا و چون پیرزن بود، او را به قسمت آقایان بردم و گفتم این هم «آقا»! اینجا بنشین و هر وقت خواستی برو. بعد ایستادم از دور او را نگاه کردم.

دیدم مانند کسی که در مقابل یک امامزاده ایستاده شروع به صحبت کرد و ۱۰ دقیقه این حالت طول کشید و بعد گفت کار من تمام شد، می‌خواهم بروم.

آن شب «آقا» فرمودند که قصد دارند به منزل چند شهید هم سرکشی کنند. یک کوچه‌‌ای انتخاب می‌شد و در آن کوچه به منزل چند شهید می‌رفتند.

جلوی یکی از خانه‌ها که رسیدیم، پیرزنی با چادر نماز در را باز کرد و شعری خواند با این مضمون که «خوش آمدی و خوشم آمد از آمدنت…» بعد به «آقا» گفت با آمدنتان روحم را شاد کردید. من امروز برای دیدن شما آمده بودم، اما چون جا نبود، در حیاط ماندم تا اینکه یکی از محافظ‌های شما مرا به داخل آورد. بعد گفت فکر نمی‌کردم شما یک روزی به منزل ما بیایید.

منزل این پیرزن یک خانه کوچک با ۲ اتاق بود که یک اتاق را به یکی از خانم‌های همسایه که شوهرش فوت کرده بود، داده بود.

یک آقایی هم آنجا حضور داشت. حضرت آقا فرمودند ایشان کیست؟ پیرزن گفت پسرم است.

«آقا» سؤال کردند شغلشان چیست و او جواب داد استاد دانشگاه هستم.

فرزند دیگر این پیرزن شهید شده بود و فرزند دیگرش هم اگر اشتباه نکنم پزشک بود.

بعد هر چه آقا گفت که شما چه نیازی دارید، پیرزن جواب داد هیچ! فقط دلم می‌خواست شما را ببینم که دیدم. اگر امشب بمیرم، به همه آرزوهایم رسیده‌ام.

«آقا» رو کردند به ما و گفتند استغناء طبع را ببینید؛ با این وضع زندگی و با اینکه مادر یک شهید است، هیچ توقعی از نظام ندارد. اینها سرمایه واقعی کشور هستند.

منبع : فارس

 



برچسب ها :